دوستیمون خیلی فراز ونشیب داشت. شاید همش تقصیر من بود. چون هم پی دل میرفتم هم عقل. معلومه با هم جور در نمیان. عقلم میگفت باید این رابطه بی سرانجامو خاتمه بدم ولی دلم بیخیال تو نمیشد. اینجوری بود که میشد حکایت با دست پس زدن وبا پا پیش کشیدن. از یه طرف بهت میگفتم تمومش کنیم از طرف دیگه به محض اینکه بعد تموم شدن رابطمون زنگ میزدی جواب میدادم وشل میشدم. من با تو خیلی اذیت شدم سعید. خیلی. من یه دختر پر جنب وجوش وبا نشاط وپر حرف بودم. ولی بی تفاوتیات منو تبدیل به یه آدم کم حرف منزوی کرد. سعیده یار غار من همش نگرانم بود میگفت مرآت خیلی تو خودتی دیگه از نشاط همیشگیت خبری نیست. وقتی واست زنگ میزدم وبا هیجان تمام اتفاقات روزانه رو واست تعریف میکردم از لحن حرف زدنت میفهمیدم که عجله داری ومنتظری من زودتر حرفام تموم شه. چقدر سخت بود برام. انگار زورکی داشتی تحمل میکردی. همه حس وحالم میرفت اون لحظه. میگفتم سعید میخوای بری؟ انگاری عجله داری. میگفتی آره عزیزم دوستام منتظرن. میگفتم خب زودتر میگفتی من این همه حرف نزنم ونه تو خسته بشی ونه من. میگفتی عیب نداره. حالا اومدم زنگ میزنم برات و دیگه یادتت میرفت زنگ بزنی. من همه چیز رو تحمل میکردم. همه این بی تفاوتیاتو. ایت تحقیر شدنا رو. واسه چی؟ دوستت داشتم ؟یا از تنها شدن میترسیدم؟ نمیدونم شاید هردو.گاهی فکر میکنم اگه یکی اون اندازه که من دوستت داشتم دوستم داشت هیچوقت از دستش نمیدادم. بارها بهت گفتم سعید تو آدم خاصی نیستی من یه جور خاص دوستت دارم. ولی ظاهرا تنها چیزی که این دوره اهمیت نداره دوست داشتن. همیشه آرزو کردم یکی مثل خودت گیرت بیاد. بهتم گفتم. آرزوم اینه. یه بی تفاوت ویه بی احساس مثل خودت تا اون موقع درد خیلی چیزا رو بفهمی.
خیلی خستم. امروز تا 1:30 سر کار بودم بعد اومدم خونه سرپا نهار خوردم ورفتم واسه کاری رشت. تا به کارم برسم وبرگردم ساعت شد 9:30. الان دیگه جونی برام نمونده. برم بخوابم وگرنه صبح عمرا پاشم. چه خوب میشد اگه فردا جمعه بود...
نظرات شما عزیزان:
عشق
ساعت23:07---6 شهريور 1392
سلام خوبی؟ به سایتم یه سر میزنی؟
تازه راه انداختم این سایت را بیا یه سر بزن اگه دوست داشتی و خوشت اومد از محیطش بیا عضو بشو و کاربر اونجا باش ممنون ازت
http://starzchat.ir